#محاق_پارت_144

چشم هایم هنوز، سمند نقره ای را می کاوید، نیلوفر هم متوجه نگاهم شده بود که چپ چپ نگاهم می کرد.

اتوبوس که نزدیک شد، بالاخره بی خیال نگاه شدم و سوار اتوبوس شدم.

خودم را سریع به پنجره اتوبوس رساندم و از پشت پرده به همان سمند خیره شدم. نیلوفر عاصی شد و غر زد:

ـ چی شده؟

لب هایم را روی هم می فشارم و فکر می کنم؛ خودش است یا باز دوز توهمم بالا زده؟

شانه هایم را بی قید بالا می اندازم و جواب نیلوفر هم نمیدم.

از بیرون آمدنم، پشیمان می شوم و رفتن به خانه را بهترین گزینه می دانم. هرچند فحش و یک مشت غرهای خاله زنک نوش می کردم؛ اما باز هم...

آهی می کشم و بی خیال برگشت به خانه می شوم. امروز را بی خیال تمام حرف ها، اتفاقات، آدم ها، می خواهم کمی با دوستم خلوت کنم.

نیم ساعت بعد که با سکوت گذشت به یکی از پارک های سرپوشیده بانوان رسیدیم.

ساک دستی را روی نیمکت گذاشتم و مانتویم را از تنم در آوردم. نیلوفر با یکی از بچه های آشنایی که هربار با هم بودیم، صحبت می کرد.

تا وارد شدن به پارک، چپ و راستم را می پاییدم و آخرش هم بی نتیجه بود.

امروز را باید یک جوری بگذرانم و تا بعد.....

*


romangram.com | @romangram_com