#محاق_پارت_143
او را نمی دانم؛ اما از همان اولش به قول او؛ با ترس بار آمدم. او ناکار بار آمد و من با ترسی که اگر ارکیده آرام اش نمی کرد به تیمارستان کارم کشیده می شد.
او، از پشت شیشه های دودی مرا می دید و من، میلی نداشتم کسی که مرا ناکار کرده است را ببینم.
پلاک ماشین را هم تار می دیدم چه برسد به او!
غلظت و خیسی خون تمام لباسم را به رنگی آغشته کرده بود که همه عمر مرا متنفر می کرد. از هرچه رژ لب قرمز و لباس قرمز، فراری بودم.
https://t.me/joinchat/AAAAAFdjBKNWQYmFEsjHlw
#پارت_چهل_و_نه
#پارت_49
دقیق ترش برمی گردد به سیزده سالگی که نحسی اش چسب پیشانی ام شده است.
آن روز، از درد، از حال رفتم و بعد دو روز بی هوشی عمیق، متوجه شدم؛ همانی که ناکار کرد، خودش هم مرا به بیمارستان رسانده و پرستار لام تا کام لال ماند که از چهره ی مرد، نشان کوچکی دهد.
از همان روز، به همه چیز و همه کس، مشکوک شدم. راه می رفتم، دم به ثانیه پشت سرم را چک می کردم و او یادش رفت بگوید؛ تو را جوری می ترسانم که از سایه ات هم بترسی!
درست بود؛ از سایه ام هم می ترسیدم. شب ها، پا از خانه بیرون نمی گذاشتم. برای قدم زدن های همیشگی ام به پارک سر خیابان نمی رفتم و کز کنان، فیلم های آبکی تُرک می دیدم و به خیانت و عیش و نوششان فحش می دادم.
romangram.com | @romangram_com