#محاق_پارت_134





#پارت_چهل_و_شش

#پارت_46

و منطق من، قبول نمی کرد که بی خیال کار و زندگی ام شوم و منتظر مردی شوم که قصد نزدیکی دارد!

یک مرد! کمی عجیب است؛ امیرارسلان، خبری رسانده است.

همایون از شکنجه چه می گفت؟ با اخم خودم را از روی مبل جمع می کنم و بلند می شوم. نیلوفر هم، همراهم بلند می شود و نگاه میثم بالا می آید.

همایون ابرو بالا می اندازد و سیپده پلک طولانی می زند. خیره تماشایش می کنم:

ـ امیرارسلان چه غلطی کرده که دنبال من هستن؟ نگو که نمی دونی؛ چون تموم گند کاری هاش با تو بود؛ من یادمه دقیقاً که اون شب تو با جهان ازدواج کردی! جهان عاشقت بود؛ ولی امیرارسلان...

میان حرفم می پرد:

ـ پامچال!

با نگاهش به آدم های اطراف اشاره می کند و من پوزخند ناشیانه ای می زنم:

ـ عمری با این ادم ها زندگی کردم، گریه کردم؛ همایون بغلم کرد. دلم تنگ شد؛ نیلوفر دلداریم داد. بی حوصله بودم؛ میثم حوصله می کرد. الان دیگه چیز پنهونی هست به نظرت؟


romangram.com | @romangram_com