#محاق_پارت_133
سرم را به تکیه گاه صندلی می چسبانم و چشم هایم را روی هم می گذارم.
این آدم ها به چه فکر می کردند و من به چه؟
من، فکر هفته بعدی که سفر به اسپانیا داشتم و آن ها فکر جان من؟
جالب است؛ برای من تمام این حرف ها دروغ بی سر و ته است.
دستی، شانه ام را نوازش می کند، چشم هایم را نیمه باز می کنم و به نیلوفر که ناراحت نگاهم می کند، خیره می شوم:
ـ باورت شده که امیرارسلان، واقعا فکر دختر کودنشه؟
سر تکان می دهد و قسمت بلند موهایم را عقب می فرستد:
ـ همه پدر مادر ها، فکر بچه هاشونند!
سرم را کلافه به تکیه گاه مبل می کوبانم:
ـ بعد این همه سال، یه غلطی کرده که پِی من اومدن...
شانه ای با استفهام بالا می اندازد:
ـ پیشگیری بهتر از درمانه. مگه نه؟ منطقی باشیم.
https://t.me/Roman_Sedna
romangram.com | @romangram_com