#محاق_پارت_132
با اخم، چشم غره ای رفت:
ـ فقط دوباره وحشی شو، پرتت کردم توی اتاق تا اونجا هاپ هاپ کنی!
نفس پر حرصی می کشم و دست هایم را در سینه ام جمع می کنم و به او زل می زنم. نم زیر چشم هایش را با گوشه ی شالش می گیرد و به همایون نگاه می کند.
همایون با اخم مرا نگاه می کند و از جا بلند می شود. سمتِ سیپده می رود و شانه هایش را لمس می کند:
ـ زن عمو، اونقدر بی عرضه نیستم که حواسم به پامچال نباشه؛ وقتی از پیشتون بردمش، هیچ کدومتون تا چند ماه، نبود پامچال براتون مهم نبود! طرفداری پامچال رو نمی کنم؛ اما حق رو بهش میدم که نخواد ببینتت!
دستمال کاغذی ای که نیلوفر جلویش گرفته است را آرام می گیرد:
ـ قصد نداشتم نزدیکش بشم، می دونستم؛ پیش تو، زندگیش خوبه؛ ولی با قضایع جدید، واقعا تاب نیوردم. منم مادرم...
ادامه حرفش با دیدن، چشم غره ام، زمزمه وار، رها شد. همایون دستی به لب های خشک شده اش کشید:
ـ خودت به اندازه کافی اذیت هستی! می دونم چه جوری از دست، کیان فرار کردی تا تو رو هم مثل؛ عمو، شکنجه نده؛ ولی بی فایده ست. نمی دونم عمو چیکار کرده که اینجوری، کیان رو به جون خانواده مون انداخته.
سیپده بغض کنان به حرف می آید:
ـ صدبار گفتم؛ ارسلان از این کار بکش بیرون، باورکن چند سال بود، عادی زندگی می کردیم؛ اما دوباره کیان دست به کار شده.
میثم خودش را جلو می کشد:
ـ نمی فهمم، از جون پامچال چی می خوان؟ اصلاً اون پسره چرا انتخاب شده؟ هیچ آدرسی، نشونه ای از قیافه اش نیست؟
romangram.com | @romangram_com