#محاق_پارت_120

ـ به من چی نگفتی؟ همایون من بهت گفتم؛ امیرارسلان خط خورده؛ اما از وقتی که اومدی یه ریز داری نفرین می کنیش!

میثم دستش را روی دستم گذاشت و کمی عقب فرستادم:

ـ برو بشین، همایون خودش به اندازه کافی عصبی هست. زمانش برسه بهت میگه. لطفا پامچال!

به همایون نگاه می کنم و میثم اشاره ی کوچکی به نیلوفر می زند. پوفی می کشم و دست های نیلوفر را پس می زنم و خودم از اتاق بیرون می آیم.

دست هایم را در جیب پالتو فرو می برم و به نزدیک شدن شایان چشم می دوزم. با آن تیپ دکتری اش و لبخند کش آمده اش، شبیه آدم های پولدار مارک دار شده است. آن خودکار سرطلایی اش که مرا کشته است.

موهای یک دست قهوه ایش را با یک مشت ژل و کتیرا بالا داده و عینک طبی اش را روی موهایش گذاشته است.

نزدیک تر که می شود، نیلوفر با نیش باز نگاهم می کند:

ـ ملوسه!

چشم غره ای می روم:

ـ نیشت رو بنند. شایان نزده می رقصه!

https://t.me/Roman_Sedna






romangram.com | @romangram_com