#محاق_پارت_119
شیشه ماشین سانتافه پایین می رود و مقابل چشم هایم، کادر بزرگ آشپزخانه بیرون می آید و جلوی پایم می افتد. تلو خوران خودم را داخل می کشم و در را محکم می بندم و نفس های عمیقی می کشم که حتی یک ذره هم از تندی ضربان قلبم کم نمی کند.
دستگیره در را فشار می دهم و با حواس پرتی پایم را جلوتر می کشم که برف زیادی از جلوی باز دمپایی به داخل دمپایی می آید و تن من از این سرما می لرزید.
*
همایون یقه مرد را می کشد:
ـ چی می خواستید؟ امیرارسلان که پیش خودتونه، از جون ما چی می خوایید؟
مرد بی حال خیره اش می شود و من از همان اولش، دست روی گونه ام گذاشته ام که حالا بخیه خورده بود و دکتر مرا ناامید کرده بود از جا نماندن بریدگی!
آهی می کشم و میثم نگاهم می کند. تخت مرد را دور می زند و همایون را کشان کشان عقب می آورد.
همایون به شدت دست های میثم را پس می زند:
ـ اگه این دوتا یه چیزیشون می شد؟ وای میثم، وای برمن. من احمق حرف امیرارسلان رو باور نکردم.
اخمی می کنم و با گیجی به حرفش توجه می کنم. امیرارسلان این وسط چه می گفت؟ حرف حسابش چه بود؟ بعد این همه سال، سر و کله اش پیدا شده است.
لبی تر می کنم و نیلوفر دستم را می گیرد تا از روی صندلی بلند شوم.
دست چپم باند پیچی شده بود و تعجبی ست که فرو رفتن شیشه را حس نکردم!
نزدیک همایون می ایستم و لبه ی پالتوی خاکستری اش را می گیرم:
romangram.com | @romangram_com