#محاق_پارت_118
مسیر چشم هایم به در پذیرایی است، دستم به کف زمین فشار می دهم و از جا بلند می شوم. سمت در می روم و نیلوفر نزدیکم می آید. دستم را به در رسانده به کلید درون در خیره می شوم. با شوک به کلید نقره ای که آویز حلال ماه بندش بود، خیره می شوم. نیلوفر لکنت می گیرد:
ـ این.... نه !
با دستش جا سوئیچی نقرهای شیشه ایِ حلال ماه را لمس می کند:
ـ این مال تو نیست؟
چیزی نگفتم و با چینی که به پیشانی ام می دهم باز متوجه بریدگی گونه ام می شوم. خودم را به قاب در تکیه می دهم و نیلوفر هراسان کلید را رها می کند و کلید پر صدا روی زمین می افتد و حلال ماه می شکند و کاغذ کوچکی از نیمه شکسته اش بیرون می زند.
نیلوفر شانه ام را می گیرد و من او را از خودم جدا می کنم:
ـ پالتوم رو بیار، زود باش...
نگاهم هنوز به آن تکه کاغذیست که تا خورده در نیمه سالم جاسوئیجی فرو مانده است. نیلوفر پالتو و شالم را می دهد و من سریع تن می زنم و دمپایی پا زده، وارد حیاط می شوم. نیلوفر عصبانی می غرد:
ـ نرو، خطرناکه!
و عمق خطر مگر از این بیشتر می شد که کسی با کلید من، درخانه همایون را باز کند و برایم نامه بگذارد؟
و عمق ترس مگر همین جا نمی شد که درد خط بریدگی، امان را بریده؟
سوز هوا روی زخم گونه ام باعث درد عمیقی می شود و چشم هایم از این درد به اشک می رسد.
در باز حیاط را می گذرانم و پا به بیرون نرسانده، جیغ لاستیک ماشین مرا از جا می پراند. به ماشین زل می زنم، جلوی پایم متوقف می شود و من با ترس عقب می روم و به پایم به لبه ی در گیر می کند.
romangram.com | @romangram_com