#محاق_پارت_114

موبایلم را کنار می گذارم و جوراب های پشمی را از پایم در می آورم:

ـ زن عمو بیماریش جدی نیست؛ نفس تنگی هر چند یک بار سراغش میاد.

با لیوان چای، از کنارم می گذرد:

ـ نفس تنگی در حد مرگ!

روی کاناپه مقابل تی وی جا خوش می کند و من دست دراز کرده، دوباره شماره همایون را می گیرم و کنارش پیامکی هم به میثم می دهم.

چهار زانو روی صندلی نشسته به برنامه پخش شده نگاه می کنم.

لباس بافتنی را از تنم در آورده، دستی به بندهای پهن تاپم می کشم...

موبایلم دوبار می لرزد و دستم سمتش نرفته، برق ها قطع می شود.

دستم را عقب می کشم و پاهایم را صاف می کنم. صدای نیلوفر با غر بلند می شود:

ـ لعنتی... پامچـالـ....

ادامه حرفش قطع می شود و جیغ بلندی می کشد. از جا می پرم و دست که روی اپن می کشم، موبایلم را پیدا نمی کنم.

فریاد می زنم:

ـ نیلو؟ چی شد؟


romangram.com | @romangram_com