#محاق_پارت_113

ـ سلام بچه ها، من و همایون اومدیم رشت، واسه ی مادرش مشکلی پیش اومده. سعی می کنیم تا شب برگردیم؛ اما برگشتنمون پنجاه درصد حتمی، حواستون به خودتون باشه. شب بخیر...

پیغام بعدی از حسابدار شرکتی ست که همایون در آن مشغول کار است..

گوشی موبایلم را از جیب پالتویم بر می دارم و شماره همایون را می گیرم.

جوابم را نمی دهد و جایش پیامک را که همان حرف های میثم است را می خوانم.

دل نگران حال زن عمو میشم و باز خودخوری هایم شروع می شود. خودم را مقصر می دانم که از مادر پیرش است، دور مانده و حالا این همه راه را نیمه شب تا آنجا می کوبد.

نیلوفر پر صدا در اتاق را می بندد و با کش موی پیچده شده دور دستش موهایش را جمع می کند و سمتم می آید.

شماره همایون را دوباره می گیرم و دوباره بی نتیجه می مانم.

به صندلی تکیه می دهم و نیلوفر سمت سماور رفته، چای در لیوان سفالی اش می ریزد:

ـ به کی زنگ می زنی؟

از بالای شانه ام نگاهش می کنم:

ـ همایون! میثم پیغام گذاشته؛ حال زن عموم بد شده بازه....

ابرو بالا می اندازد و دستش روی شیر سماور می ماند:

ـ خداکنه چیزی نشده باشه؛ وگرنه باز همایون یک ماه مجبوره بره رشت بمونه!


romangram.com | @romangram_com