#محاق_پارت_115

https://t.me/Roman_Sedna





#پارت_چهل

#پارت_40

صدای بهم خوردن در پذیرایی مرا از جا می پراند و با جیغی سمت در می چرخم. به در خیره می شوم و محکم پلک می زنم تا در تاریکی چیزی ببینم.

دستم را دراز می کنم و از ست کاردهای روی اپن، یکی را بر می دارم. همان موقع صدای زنگ تلفن بی سیم خانه بلند می شود. چراغ چشمک زنش، پشت هم زده می شود و من از جایم یک قدم هم آن سمت تر نمی روم.

چند دقیقه نگذشته، صدای نفس نفس زدن های همایون را می شنوم:

ـ الو پامچال، همین الان وسایلت رو جمع کن با نیلوفر برو پیش کریستال، کریستال یادته؟ سریع... من دارم میام تهران..

بوق های پشت هم و صدای تلفن قطع می شود. باصدای شکسته شدن شیشه، جیغ هایم با جیغ های نیلوفر یکی می شود.

باد پرده ی ِ پنجره سرتاسری را تکان می دهد و شکستگی شیشه را کمرنگ می بینم. چشم هایم را چندبار روی هم فشار می دهم و به پاهایم تکانی می دهم و با چشم هایی که سیاهی مطلق می بینند، سمت کاناپه می روم. چاقو را جلوی صورتم گرفته و گادرم برای زدن آماده است.

لبی تر می کنم و آب دهانم را قورت می دهم که صدای داد نیلوفر بلند می شود:

ـ آشغال، پامچـال! عوضی به من دست نزن....


romangram.com | @romangram_com