#محاق_پارت_103
حالا که اینجا آمدیم، باید رعایت کنم تا غرغر نشنوم.
سر روی پاهای همایون می گذارم و او دست به پیشانی ام رساند، با چشم های خسته نگاهم می کند:
ـ خاموش کنم؟
سر تکان می دهم و تی وی خاموش می شود.
آپاژور کنار دستش را روشن می کند:
ـ خب، امروز چه خبر بود؟
لب هایم را روی هم می مالم و دستش که روی پیشانی ام سنگینی می کند را می گیرم:
ـ رفتم خونه دیدم، با چاقو کادویی تو، روی دیوار کنار تختش، اسم عرفان رو نوشته، کل دیوار پر شده بود.
کلافه نفسی رها می کند:
ـ می ترسم بگم؛ ببرمت پیش روانشناس بدتر شه و لج کنه.
انگشت های کشیده و ناخن آخرش که بلندتر از همه بود را لمس کردم:
ـ یه مدت بمونیم اینجا، منم که مرخصی ام، بیرون بریم و حواسش پرت شه.
سر تکان می دهد:
romangram.com | @romangram_com