#محاق_پارت_104
ـ نمیشه که پامچال، یک هفته بگرده، دو هفته بچرخه، بعدش چی؟ بازم می چپه تو اتاق زار می زنه.
به سر انگشت هایش نگاه کردم:
ـ نمی دونم...
اخمی می کند:
ـ باهاش حرف می زنم.
دست زیر بازویم انداخته از روی کاناپه بلند می شویم. من سمت اتاقِ دوم که مشترکاً با نیلوفر داشتم، می روم و او با بوسه ای به اتاق کاری اش می رود.
***
من همیشه فکر می کردم؛ عاشقی حس خوبی دارد و اشتیاقش بی مثال است؛ اما حالا با تمام این برداشت های مضحک، نیلوفر را تکیه به همایون می بینم.
این مدت به قدری، شیب زندگی ام موج وار سپری می شد که خودم را گم می کردم.
می خواستم، این یک هفته به قدری استراحت کنم که یادم رود، یک مزاحم شنگول دارم! مزاحمی که بی خیال من نمی شد!
شب هایم را در پیش پیامک های مسخره اش و روز هایم را در عکس های منفورش، جا می گذاشت.
https://t.me/Roman_Sedna
romangram.com | @romangram_com