#محاق_پارت_102

سمت من می آید و با نگاه به تی وی غر می زند:

ـ جا این چیزا برو بخواب!

نان باگت جدیدی بر می دارم و مخلفات را درونش ریخته، سمت همایون می گیرم:

ـ خیلی وقته منتظرم شروع بشه.

کنارم می شیند و کمی ولوم تی وی را پایین می آورد:

ـ نیلو خوابه...

چیزی نگفتم و کمی بعد دست از خوردن برداشته گوشه کاناپه جمع می شوم و به تی وی زل می زنم. چشم هایم از هجوم آن همه مارمولک در فیلم، دو دو می زند و تنها چند لحظه حس کردم از تی وی بیرون آمدند.

همایون مشغول جمع کردن شد و حواس من از فیلم می پرید.

لامپ که خاموش شد، همایون دوباره کنارم نشست و تخمه بینمان گذاشته مشغول دیدن فیلم می شویم.

چشم هایم تا روی هم رفتن، سوق پیدا می کردند؛ ولی خودم را نگه می داشتم.

شدیداً میل به خوابیدن روی همین کاناپه را داشتم؛ اما با وجود همایون و غرهایش باید بی خیال این یکی می شدم.

از آدم های وسواسی خوشم نمی آمد و همایون به شدت وسواسی بود و اخلاقش به زن عمو رفته بود.

من همیشه اتاقم، جنگل آمازون می شد و همایون را عصبانی می کردم.


romangram.com | @romangram_com