#محاق_پارت_101

البته نره خر خود خرفتش هست، همیشه من و نیلوفر را نره خر می دانست. آدم بد دهانی نبود، پیش ما خودش را نشان می داد. حرف زدن هامان زیادی شبیه هم بود و گاهی تکه کلام های هم را برای یک دیگر رد و بدل می کردیم.

از جا بلند می شوم و میز بزرگ مستعطیلی را جلوتر نزدیک کاناپه می کشم.

نان باگت ها را درون سبد می گذارم و ورق های کالباس را از هم جدا می کنم.

با پخش تیترفیلم سینمایی، چهار زانو می نشینم و نان باگت را تا خِرخره پر می کنم.

به آرم مثبت پانزده گوشه فیلم، نگاه می کنم و خدا خدا می کنم؛ واقعا ترسناک باشد.

تنها نور لامپ مهتابی بالای سرم در خانه روشن بود و خانه در سکوت سپری می شد.

هرگازی که می زدم، نصف خیارشور از دهانم بیرون می زد. یک چشمم تی وی بود و یک چشمم به کالباس ها و خیارشورها و اصلاً یادم می رود که این همه سس مایونز روی کالباس ها نریزم.

صدای تق در می آید و همراهش باد به خانه رسوخ می کند، همایون را از صفحه سیاه تی وی می بینم.

https://t.me/Roman_Sedna





#پارت_سی_و_شش

#پارت_36


romangram.com | @romangram_com