#محاق_پارت_100
همایون با سینی بزرگ و نوشابه به دست، سمت میز شیشه ای وسط می آید.
ـ کجا حالا؟ بمون شام بخور، بعد برو...
میثم جلوی آیینه قدی کنار شومینه می ایستد و موهایش را مرتب می کند:
ـ مامان شام درسته کرده.سیما هم اومده، احتمالاً از وسط پذیرایی تا توی اتاق من سفره انداخته!
دهان کجی می کند و از درون آیینه نگاهم می کند:
ـ می شناسیش که؟
با خنده سر تکان می دهم:
ـ مامانت عالیه، میام خونتون گم می کنم؛ چی بخورم، چی نخورم.
همایون نان باگت را دستم می دهد و سمت میثم می رود:
ـ حوصله نداری نرو، زنگ می زنم حاج خانم!
دستی به شانه همایون می زند:
ـ نه پسر، برم که بعد غر غر نشنونم که احترام نمی ذاری و خونه نیستی و فلان و بصار.
همایون پالتو دست میثم می دهد و ادامه حرف هاشان می شود؛ اینکه تو خانه بمان و من به رشت می روم، این دوتا نره خر را تنها نذار!
romangram.com | @romangram_com