#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_98


نیم نگاهی به تینا انداختم و گفتم :

من _ لازمه شماره بدم ؟

با قیافه متفکری گفت :

سایه _ بهتره حضوری باشه ... توهمون خونه

سرم و تکون دادم و گفتم :

من _ خیلی خوب ...

زیر لب جوری که فقط خودش بشنوه گفتم :

من _ حالا هم گورتو گم کن

خندید و گفت :

سایه _ فدایی داری استاد

و دور شد ... تینا دستم و گرفت و گفت :

تینا _ میشا ؟ سایه چرا اینطوری بود ؟

شونم و بالا انداختم و گفتم :

من _ نمی دونم

به سمت پارکینگ رفتیم ... توقسمت بوفه دانشگاه دیدم آرمان و سهراب

نشستن و باهم حرف می زنن

قفل ماشین و زدم و نشستم ... تینا هم در شاگرد و باز کرد و نشست !

نفس عمیقی کشیدم و سرم و گذاشتم روی فرمون ... دلم پیچ می خورد

کاش می شد برم سونوگرافی ... صدای آروم و نگران تینا رو شنیدم :


romangram.com | @romangram_com