#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_97
تا از کلاس بریم بیرون ... پشت سرمن راه افتاد ... یهو در دفتر رئیس دانشگاه
باز شد و همون یارو که دم دستشویی دیدمش اومد بیرون ... بادیدن من ابروش
و انداخت بالا و لبخند زد
مرد _ می بینم که دانشگاهت تموم شده بچه
ابرویی از سر غرور انداختم بالا ... خواستم حرفی بزنم که به تینا نگاه کرد و
گفت :
مرد _ ایشون دوستتون هستن ؟
نفسم و کلافه فرستادم بیرون و گفتم :
من _ ببخشید آقای محترم ... ممنون میشم بری اون ور ... بعدشم به اطلاعتون
برسونم من استاد این دانشگاه هستم ... ایشونم دانشجوی من هستن .
فکـــــــش رو زمین بود بنده خدا !!!
یه بااجازه زیر لب گفتم و راه افتادم ... تینا شونه به شونه من اومد و گفت :
تینا _ هیچکسی باور نداره تو استاد این دانشگاهی
من _ مهم نیست
از پله ها پایین اومدیم ... سایه رو دیدم داره باابروهای بالا رفته میاد سمتم
وقتی رسید بهمون گفت :
سایه _ سلام بر استاد عزیز
من _ علیک سلام سایه خانوم ، بفرمایید حرفتون رو باید زودتر برم
دستش و برد سمت بند کولش و گرفتش و گفت :
سایه _ باید راجب به یه موضوعی باهاتون حرف بزنم
romangram.com | @romangram_com