#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_96
لبخند زدن بهم ... منم متقابلا بهشون لبخند زدم . به تینا نگاه کردم ... بدجور توخودش فرو رفته بود ... حس می کردم کم کم با وجود این خبر افسرده میشه
زنگ خورد ... چشم از تینا برداشتم و به بچه ها که یکی یکی خسته نباشید می گفتن لبخند زدم !
تینا هنوز نشسته بود ... کلاس خلوت شد ... رفتم سمتش ... دستم و گذاشتم
روشونه هاش و گفتم :
من _ تینا ؟ عزیزم ؟
به هق هق افتاد و دستاش و گذاشت رو صورتش ... بغلش کردم و دستم و نوازگرانه به پشتش کشیدم ...
من _ خواهش می کنم تمومش کن
صدای زجش باعث شد که من فکر خیلی بدی به سرم بزنه ... دوست نداشتم
تینا افسرده بشه !
من _ به چشمام نگاه کن گلم
نگاه مشکیش آروم آروم به سمت من کشیده شد ... نفس عمیق کشیدم و تودلم
از خدا معذرت خواهی کردم
من _ فراز و فربد مردن برای اینکه تورو اذیت کردن ... وتو عشقت به نفرت
تبدیل شده ... و ... و برای همیشه فراموششون می کنی ... زندگی خودت و می کنی و درست و می خونی ! اوکی ؟
اخماش باز شد و گفت :
تینا _ آره به زندگیم ادامه می دم .
من _ حالا هم بلند شو بریم خونه بابا
بلند شد ... اشکاش و پاک کرد ... این بخش از زندگیش باید پاک می شد
کولش و انداخت روی دوشش و من هم بعد از برداشتن کیفم بهش اشاره کردم
romangram.com | @romangram_com