#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_95

سهراب _ مگه تو گرگینه هم نیستی ؟

سرم و تکون دادم و گفتم :

من _ چرا ... ولی فرق داره ... من گرسنه می شم ... گرسنه گوشت موجودات

و اون درمواقع خاصی اتفاق میفته ! الانم بهتره این سوالا رو بریزی دور چون که

جاش نیست

سرش و تکون داد ... دستم و گذاشتم روی شکمم و همراه باسهراب رفتم بیرون ... برگشتم که زارتـــ خوردم به یکی ... کیفم از دستم افتاد ... بااخم به طرف نگاه کردم ... یه مردی بود که بهش می خورد 30 سال و داشته باشه ...

مرد _ معذرت می خوام خانوم

نفسم و باشدت فرستادم بیرون و خم شدم و کیفم و برداشتم .

من _ خواهش می کنم

لبخندی زد و درحالی که زل زده بود تو چشمام گفت :

مرد _ متاسفم ... بااجازه

و بعد از کنارم گذشت ... صدای سهراب باعث شد نگاهش کنم

سهراب _ چه قدر خوشتیپ بود

ابروم و انداختم بالا و گفتم :

من _ خدا ببخشدش به ننش

و بعد خیلی خونسرد به طرف کلاس راه افتادیم ... بچه ها باتعجب به ما

نگاه می کردن ...

من _ خیلی خوب ... تموم شد عزاداریتون ؟

هیچی نگفتن ... دستم و گذاشتم روی میز و گفتم :

من _ منم خیلی متاسفم برای این اتفاق بچه ها ... ولی الان دیگه کار از کار گذشته بهتره برای خوشحال کردن اونا هم به درساتون بپردازید ، امروز استثنا بهتون بی کاری میدم .

romangram.com | @romangram_com