#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_93

لبخند عاشقونه ای زدو از تخت اومد پایین ... وایساد بالا سرم و برس و از دستم

گرفت ... آروم آروم شروع کرد به شونه کردن موهام ... چشام و بستم

رفتم تو فکر اینکه باید این موضوع رو چجوری با هیرا درمیون بزارم ؟

برای من که سخت بود ... ولی ... ولی بالاخره می فهمید ... دیر یا زود

چشام و آروم باز کردم و از تو آیینه به هیرا نگاه کردم ... نگاهش نگاهم و

غافلگیر کرد ... اونم دریای نگاهش تو دریای نگاهم غرق شده بود ... چطور

تونسته بودم به این چشما دروغ گفته باشم ؟





اه که دیـگه حتی حوصله خودمم نداشتم ... برس و گذاشت روی میز

آرایش و دستش و کرد لای موهام

هیرا _ میشا ؟ میفهمی الان رواعصابمی ؟ چرا انقدر آرومی

بلند شدم و لبخند زدم ... دستام و حلقه کردم دور گردنش و پیشونیم و

چسبوندم به پیشونیش و گفتم :

من _ هیچی نیست دیوونه ... فقط یکم این اتفاقات اخیر اعصابم وبه هم ریخته

دستاش دور کمرم حلقه شد

هیرا _ هیچوقت اینجوری نباش

آروم گفتم :

من _ چشم

*****

romangram.com | @romangram_com