#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_91
دیگه هم اضافه می کنی بهمون ! ولی لبخند زدم ... مادر ... مادر ... طعمی
که سالیانه ساله از زیر زبونم رفته !
انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم رونالد با لبخند از اتاق خارج شد ... دستم
روی شکمم قرار گرفت ... این خوشبختیه ؟ آیا این بچه هم مثل بچه های دیگه
برکت داره ؟ لبخندم پررنگ تر شد ... صددرصد ! این هدیه خداست !
می ترسیدم ... از هیرا می ترسیدم ... می ترسیدم نزاره بچه به دنیا بیاد
چشام و بستم و تو ذهنم از رونالد خواستم تا به هیرا هیچی نگه ... به هیچکس
هیچی نگه !
روم و کردم سمت پنجره ... یعنی من هم مثل انسان ها درد بارداری رو می کشم ؟ راستی کوچولو ؟ قراره در آینده چه اتفاق هایی بیفته ؟
با صدای بستن در روبه سقف شدم و شالم و از سرم در آوردم ... هیرا با لبخند
لیوان خونی رو سمتم گرفت ... حالم بد شد ... حتی از روزای اولی خوناشامیم
هم حالم بدتر شده بود و بیشتر تشنه ی خون شده بودم !
سریع از دستش گرفتم و یه نفس خوردمش ! نگاه هیرا مشکوک و نگران بود
لبخند مصنوعی زدم و گفتم :
من _ شرمنده ... بدنم هرچی خون خورده بودم و پس داده بود .
لبخند زدو کنارم دراز کشید ... دستش و گذاشت زیر سرش و گفت :
هیرا _ رونالد بهت چی گفت ؟
من _ چیزی نگفت ... فقط گفت طبیعیه ... شوک بهت وارد شده بوده
چرت و پرت ! یعنی باور می کرد ؟ نه ، معلومه که نه ... کدوم احمقی حرف
چرت من و باور می کنه ؟ نگاهم از پنجره به ماه نیمه کامل افتاد
romangram.com | @romangram_com