#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_9
من _ زود ... بلند شو
نشسته بود سرجاش و باالتماس می خواست ببخشمش ... ولی شورش و درآورده بود
من _ آرمــان ؟
آرمان _ بله استاد ؟
من _ بندازش بیرون ...
سرش و تکون داد و بلند شد و گفت :
آرمان _ برو بیرون
صبا پاهاش و کوبید رو زمین و بعد از کلاس رفت بیرون ... واقعیتش دل خوشی ازش نداشتم ... یه بار که هیرا اومده بود دنبالم داشت بانگاهش هیرا
رو قورت می داد ... آخ که من چقدر حرص خوردم ... تازه بهش شماره هم داد !
آرمان سریع رفت سمت ماژیک و برش داشت و آورد داد دستم
من _ مرسی دستمال
لبخند عمیقی زد و گله مند گفت :
آرمان _ استاد ؟
اخم شیرینی کردم و گفتم :
من _ بندازمت بیرون ؟
هول گفت :
آرمان _ نه نه استاد نوکرتم هستم ...
بچه ها خندیدن و منم بعد از خندیدن اخطار دادم که سکوت کنن و به ادامه درسم پرداختم
زنگ خورد ... پریا دویید سمتم و گفت :
پریا _ استاد ... یه نیم نمره ... خواهش استاد ... دلتون میاد ؟
romangram.com | @romangram_com