#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_8
من _ خوب یکی یکی کاراتون و بیارید ببینم ! زود
آرمان بلند شد و اولین نفر اومد ... خدایی شاگرد زرنگی بود ... اول رفته بود سربازی بعد دانشگاه برای همین هم 24 سالش بود !
نقشه رو گذاشت رومیز ... قشنگ بررسیش کردم ... تجمع دور میزم زیاد شده بود ... سر و صدا نمی گذاشت درست تمرکز کنم ... بی اراده عربده زدم :
من _ بشیـنید ســـــرجاتـــون !
همه متعجب و ترسیده برگشتن سرجاشون ... آرمان باابروهای بالا رفته به بقیه نگاه کرد و بعد به من ... یافتم ... یه گوشه از شکل ایراد داشت
من _ نیم سانت کمه
آرمان باتعجب و حیرت گفت :
آرمان _ اســتاد
من _ مرض ... خط کشت و بیار
سرش و تکون داد و رفت سمت خط کشش ... برش داشت و اومد سمتم
ازش گرفتم و گفتم :
من _ خوب دقت کن ... قرار بود دیوار کنار ساختمون 29 سانت باشه ...( خط کش و گذاشتم روش و ادامه دادم : ) ولی الان نگاه کن 5/28 هستش نه ؟
بادهن کف کرده و چشای باباغوری مشکیش زل زد بهم ... باهمون خط کش آروم زدم روکلش و گفتم :
من _ اون جوری هم نگاه نکن ... سریع درستش کن بیار
سرش و تکون داد و رفت نشست سرجاش ... بقیه رو هم دیدم ... چندتاشون ایراد داشتن ... بعد از اینکه دیدم شروع کردم درس دادن ... صدای خنده های ریز ریز صبا دختر جلف کلاس و می شنیدم ... !
وایسادم و سریع برگشتم طرفش و ماژیک و پرت کردم طرفش که خورد توسرش ... !
من _ صدای خندت رومخمه ... بلند شو برو بیرون
هراسون گفت :
صبا _ ببخشید استاد
romangram.com | @romangram_com