#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_7

تـــــق در باز شد ... در بطری روبستم و برگشتم سمت رئیس دانشگاه لبخند زدم و گفتم :

من _ سلام آقای شکوهی

شکوهی _ سلام خانوم فرهمند ... اینجا چیکار می کنید ؟

من _ داشتم نمره بچه ها رو وارد می کردم ... واینکه یکمی هم استراحت

سرش و تکون داد و گفت :

شکوهی _ خسته نباشی دخترم ... خواستم بگم این ماه حقوقت واریز شد

من _ ممنونم ... لطف کردید

سرش و تکون داد و از اتاق رفت بیرون ... سریع پرده روکشیدم ولی نه آرمان بود نه سهراب ... خدایا دارم دیوونه می شم ... اونا راجب به چی حرف می زدن ؟

این زنگ باید بچه ها نقشه های ساختمان های بلند و تحویلم می دادن ... اشکشون و درآوردم ... آخه اون بدبختا نمی دونن که من یه دورگم ! با تق تق کفش های پاشنه بلندم به سمت کلاس رفتم ... ولی وایسادم برگشتم و تو شیشه ای که کارای بچه ها توش بود نگاه کردم ... شلوارلی تنگ و لوله ای آبی ... مانتو تاسر زانو مشکی و تنگ ... اونقدرام تنگ نبود مقنعم هم مشکی بود ... موهام و فرستادم تو ... عذاب وجدان افتاده بود به جونم ... کیفم و درست کردم و مثل همیشه با برگه ها وارد کلاس شدم ...

بچه ها به احترامم بلند شدن و منم بالبخند جوابشون و می دادم ... اصولا مهربون بودم ولی تو درس فوق العاده جدی و هاپـــو !

خواستم بلند شم که گوشیم زنگ خورد ... آدام بود

من _ جانم ؟

آدام _ سلام ... میشا ؟

من _ بلی ؟

آدام _ دانشگاهی یه سر بیام پیشت ؟ کارت دارم

من _ آره ... یه ساعت دیگه می بینمت

آدام _ به شوهر درندت هم گفتم ... وگرنه تیکه پارم می کرد

خندیدم و گفتم :

من _ درست حرف بزن ... خیلی خوب کلاس دارم ... می بینمت ... خداحافظ

خندید و بعد از خداحافظی قطع کرد ... درسته که هنوزم عاشقم بود ولی به احترام من و رفیقش فراموشم کرده بود !

romangram.com | @romangram_com