#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_6
من _ هیچکسی تکون نخوره !
همه ثابت موندن ... رفتم سمت سیستماشون ... داشتن طرح نقشه رو می کشیدن ... ولی آرمان تکون خورد ... متعجب شدم ... متعجب زل زدم بهش ... مگه میشه حقه ذهنیم روی آرمان کار نکنه ؟ سریع رفتم سمتش و دیدم که بلــــه ! دستم و گذاشتم روگلوش که به سرفه افتاد .. بلندش کردم و گفتم :
من _ توضیح بده
آرمان _ اس ... استاد ... حالت ... ون ... خوبه ؟
من _ حرف اضافه نزن آرمان ... بگو برای چی من و هک کردی ؟
آرمان _ می ... می خواستم ... نمره ی بچه ها رو ببینم ..
عصبی نشوندمش و تو چشماش زل زدم و گفتم :
من _ پوستت و می کنم یه بار دیگه بخوای این کار و بکنی ... این و برای همیشه یادت باشه
مسخ شده نگاهم کرد ... برگشتم طرف بچه ها و گفتم :
من _ این اتفاقات و فراموش می کنید و به ادامه درستون می پردازید !
و از کلاس زدم بیرون ... به آقای ساجدی لبخند زدم و رفتم تو دفتر!
دوباره سیستم و روشن کردم و بعد از وارد کردن نمره ها در کیفم و باز کردم و بطری حاوی خون و درآوردم ... درش و باز کردم و گذاشتم رولبم رفتم کنار پنجره و پرده رو کنار کشیدم ... آرمان رویکی از نیمکت ها نشسته بود و با دوستش سهراب حرف می زد
آرمان _ نمی دونم از کجا فهمیده که هکش کردم ؟
سهراب _ توهم می زنیا ... اون اصلا توی کلاس نیومد
آرمان _ به قرآن یادمه بهم گفت اگه یه بار دیگه این کار و بکنم پوستم و می کنه
سهراب خندید وگفت :
سهراب _ عاشق شدی ... خل شدی ... آرمان ! برادر من ... ازش بکش بیرون درسته از تو کوچیکتره و همه مامتعجبیم ولی اون یه زن شوهر داره !
اخمام در هم کشیده شد ... گوشام بیشتر تیز شد
آرمان _ بــــسه ... سهـراب دست خودم نیســـ ....
romangram.com | @romangram_com