#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_5

من _ آره خداروشکر ... راستی ... امروز یه چیز عجیب اتفاق افتاد ... انگار یکی باسرعت نور از جلو چشمم رد شد !

ابروهاش و انداخت بالا و گفت :

هیرا _ آشنا نبوده ؟

من _ نه ... مطمئنم ... آخه می تونستم تشخیص بدم از قدمهاش ... ولی عجیب تر بود !

نگران خیره شد بهم ... منم به اون ... بعد از چند لحظه نوچی کرد و گفت :

هیرا _ بیخیال اینا ... شام حاضر نیست ؟

سرم و تکون دادم و گفتم :

من _ تایه دوش بگیری حاضر میشه

نق زد :

هیرا _ جون خودت ولم کن ... حسش نیست ...

من _بلند شو ... زود تند و سریع

لبخند بدجنسی زد و گفت :

هیرا _ بیا باهم بریم

چشام گشاد شد و گفتم :

من _ خجالت بکش ... جلو بروبچ خواننده زشته !

خندید و بلاخره زوری بلندش کردم تا بره حموم ! منم بعد از خوردن خون خوشمزه به ادامه ی خانه داریم پرداختم !

********

مشغول وارد کردن نمره های بچه ها بودم که سیستمم هنگ کرد ... متعجب نگاهش کردم ... بادیدن اینکه برنامم بسته شد فهمیدم هکم کردن و صد درصد کار یکی از این دانشجو هاست ... سریع برنامه ها رو پاک کردم و خاموشش کردم ... از پشت میز بلند شدم و رفتم تو کلاس ... بچه ها پشت سیستم نشسته بودن ... استادشون آقای ساجدی بود ... لبخندی زدم و زل زدم توچشماش و گفتم :

من _ ممنون میشم یه لحظه بیرون بمونید

سریع سری تکون داد و از کلاس خارج شد ... بچه ها متعجب نگاهم می کردن ... دستای آرمان که روی کیبرد می چرخید و دیدم ...

romangram.com | @romangram_com