#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_4


هیرا _ امروز کلی کار سرم ریخته بود ... باور کن دیگه کم آوردم ... راستی امروز بابا ( بابای من ) بهم زنگ زد و گفت به کمکم نیاز داره ... مثل اینکه داره با یه شریک جدید قرار داد می بنده میگه من برم تحقیق کنم ببینم خوبه یانه !

کتش و آویزون کردم و گفتم :

من _ خوبه که ... خدایی دارم بهت حسودی می کنم ... گاهی حس می کنم بابا تو رو بیشتر از من دوست داره !

خندید و لپم و کشید و بعد رفت سمت سوسیس ها و یکیش و برداشت که زدم محکم رودستش ... دستش و کشید و زود سوسیس و انداخت تودهنش و گفت :

هیرا _ آی دستم ... عزیزم زورت کم نیستا ... دستم نابود شد

من _بیست هزار دفعه گفتم دست نزن به غذا ... بدم میاد

هیرا _ دروغ نگو ...نوزده هزارو ۹۹۹ دفعه گفتی ...

جیغ زدم :

من _ هیــــرا !

خندید و ازآشپزخونه رفت بیرون ... لبخند محوی زدم و مشغول سرخ کردن سوسیس ها شدم ... آقامون بهم امروز سفارش سوسیس دادن ... دیوونه عاشق فست فوده ... میگه سوسیس خونم اومده پایین گفتم خون ... رفتم سمت یخچال و بازش کردم ... طبقه آخر و کشیدم بیرون و کیسه خونی رو کشیدم بیرون و ریختم تودوتا لیوان ... لباس عوض کرده وارد آشپزخونه شد و نشست پشت میز

هیرا _ راستی آدام کارت داشت ... امروزم نزدیک بود بایکی دعواش شه

لیوان خون و دادم دستش و گرفت ... گفتم :

من _ باشه بهش زنگ می زنم ... چرا ؟

هیرا _ دیوونست ... بهش می گم سربه سراین زاهدی ( معاونشون ) نذار گوش نمیده که ... میگه ازش بدم میاد ... لحجم و مسخره می کنه ...

خندیدم وگفتم :

من _ آدام هم داره خل میشه ها ...

خندیدو گفت :

هیرا _ وای نگو ... بااین رونالد یَک ادای این کارمندای خوب و درمیارن که نگو ... کل روز فقط از دستشون می خندم ... راستی تو چخبر از دانشگاه ؟خوب پیش میره ؟

زیر ماهی تابه رو کم کردم و گفتم :


romangram.com | @romangram_com