#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_10
بالبخند گفتم :
من _ نه دلم میره ... پریا بیست هزار بار اون شکل و آوردی گفتم غلطه برو خداروشکر کن ننداختمت !
پریا _ استاد ؟
من _ کار دارم پریا
و از کلاس زدم بیرون ... آرمان همراه سهراب دویید سمتم و گفت :
آرمان _ مرسی استاد که از کلاس ننداختینم بیرون
وای که چقدر خودشیرینه این سرم و باخنده تکون دادم که آدام خوشتیپ و دیدم ... دستم و براش تکون دادم ... نگاه آرمان و سهراب چرخید سمتش ! آدام باقدمهای آهسته و دخترکش اومد سمتم
آدام _ سلام خانوم معلم
لبخند زدم و سلام گفتم بهش و بعد روکردم طرف پسرا و گفتم :
من _ خوشحال شدم بچه ها ... هفته بعد امتحانه
ولی چیزی نگفتن و آرمان بااخم از سالن خارج شد
من _ چه خبر شده ؟ سراغی از دوست قدیمیت گرفتی ؟
آدام _ بی چشم و رو ...
خندیدم و در اتاق و باز کردم و گفتم :
من _ بیا تو ...
سرش و تکون داد و وارد شد ... نشست رومبل ...
من _ آدام ؟ موضوع مهمیه ؟
آدام _ نمی خوام نگرانت کنم ... اصلا ... ولی فکر می کنم شایعست ... گروه سایرس یه گروه از گرگینه ها پیغامی به من رسوند ... ( صداش و آورد پایین و ادامه داد : ) میگن که عموی من زندست !
من _ چــــی ؟
romangram.com | @romangram_com