#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_87
و بعد دوتامون خندیدیم ... چند وقتی بود از مَردَم دور شده بودم ... از مردی
که عاشقانه هاش و در مواقع بد هم خرجم می کرد ... همون مردی که یه روز
از زیباییش به وجد اومده بودم و باتمام وجودم عاشقش شده بودم و هستم و خواهم بود !
این مرد برای من بود ... آره دارم پز میدم ... باعث افتخارمه داشتن همچین مردی !
لبخند شیطونی زد و گفت :
هیرا _ داری فکرای بد بد می کنی نه ؟
تو دلم خداروشکر کردم که هیچکسی نمی تونه تو ذهنم و فکرم نفوذ کنه
وگرنه تا الان هزار بار آبروم رفته بود
متقابلا لبخند بدجنسی زدم و با ابروهای بالا رفته گفتم :
من _ شاید
یه تای ابروش و فرستاد بالا و گفت :
هیرا _ به به ... این فکراتون و عملی هم می کنید
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم :
من _ صد در صد
چشماش از تعجب گشاد شد ... ولی اخم شیرینی کرد و مثل پدری که داره
بچش و دعوا می کنه گفت :
هیرا _ زبونت و بیار بیرون ببینم
لوچام و آویزون کردم و گفتم :
من _ فلفل نریزیا !
سعی کرد چهره عشق کردنش از این حرفم و پشت اخمش قایم کنه
romangram.com | @romangram_com