#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_82
پیشونیش و چسبوند به پیشونیم و گفت :
هیرا _ حالت خوبه عزیزم ؟
من _ اوهوم ...
سعی کردم لبخند بزنم ... توچشماش زل زدم و گفتم :
من _ نظرت چیه بریم بیرون بگردیم ؟
لبخندی روی لباش نشست و گفت :
هیرا _ هرچی شما بگی
بلندشدیم و آماده شدیم ... ولی درسکوت !
یه ریمل زدم و رژ آجری و از خونه زدیم بیرون
هیرا خواست در ماشین و باز کنه که گفتم :
من _ بهتره پیاده بریم ... بیشتر کیف میده
لبخند جذابی زد و در ماشین و بست و اومد طرفم ... دستام و دور بازوش حلقه
کردم و آروم و آهسته قدم برداشتیم
قدمهامون انگار چنگ بی رحمی روی دل این خیابون ها بود ... چنگی از ناراحتی غم ...
در رستوران و بازکرد و گذاشت اول من داخل بشم ...
گوشیم زنگ خورد ... نشستیم پشت یه میز ... ریجکتش کردم
هیرا باتعجب گفت :
هیرا _ چرا جواب ندادی ؟
دستاش و گرفتم و باعشق زل زدم به چشمای آبیش
romangram.com | @romangram_com