#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_81
این مدت جانی لعنتی توایران بوده وذهن فراز و فربد و کنترل می کرده !
هیرا خواست بره بیرون که گفتم :
من _ نرو ... پیشم بمون
لبخندزد و اومد کنارم روی تخت دراز کشید ... به آغوشش رفتم و اون با
نوازش موهام من و به خواب فرا خواند !
کاش می شد دیگه هیچ وقت چشمام باز نمی شد ... دروغ چرا ؟!؟ خسته بودم ازاین زندگی هیولایی !
خسته بودم از کنترل کردن ذهن انسان ها ...
خسته بودم از همـه ی سرعت های جهان ...
خسته بودم از نقره و شاهپسند و قاتل والذئب ...
از همه چیــــز خسته بودم ... کاش خدا دستش و دراز می کرد و من و می گرفت و باخودش می برد !
چشمام خیلی وقت بود بسته بود ولی ذهنم بیدار ... ولی صدای ذهن هیرا
بیدار ... دوتامون در سکوت توی فکر بودیم ... من به فکر آینده و هیرا
... هیرا رو نمی دونم !
دستش روی موهام به گردش در میومد ...
ولی ... ولی دیگه نمی تونستم ... من تواناییم و از دست دادم ... روحم
خستست ! حس هیچ کاری رو ندارم .
صدای زمزمه وار هیرا روشنیدم :
هیرا _ میشا ؟
یکم تکون خوردم و زمزمه کردم :
من _ جانم ؟
romangram.com | @romangram_com