#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_80


زک _ این راهش نیست ... قرار نبود توایران کسی کشته بشه

ولی من حرفی نمی زدم ... تکیم و دادم به هیرا ... درآغوشم گرفت وروی

سرم و ب*و*سید ! نیاز داشتم به گرمای تنش ... به دستای مردونش !

صدام از ته چاه بلند می شد :

من _ از اینجا بریم !

بچه ها درسکوت به من نگاه می کردن ... دیگه همه می دونستن که جانی

یه موجود خطرناکه ... حتی سایه و آرمان و سهراب !

هیرا دستم و گرفت و به سمت خروجی حرکت کرد ... وایسادم ... برگشتم و

به سایه نگاه کردم

من _ من یه خوناشامم ... و یک گرگینه ... یعنی یک دورگه !

باتعجب نگاهم کرد و من ، اون و باهزارتا سوال تنها گذاشتم !

موج گرمایی که ازخونه ی خودم به صورتم خورد باعث شد که دوباره به

آغوش گرم شوهرم پناه ببرم !

هیرا _ معذرت می خوام

من _ مهم نیست ... به سکوت احتیاج دارم

چونش و گذاشت روی سرم ... به سمت اتاقمون رفتیم که هیرا گفت :

هیرا _ بهتره یکمی استراحت کنی ... نگران هیچی نباش ... مطمئن باش همه چی

درست میشه !

چیزی نگفتم ... بزار فکر کنه من دلم آروم گرفته ... ولی نه ... فهمیدم که تمام


romangram.com | @romangram_com