#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_77
وبعد به نیکول و سارا اشاره کردم ... با لبخند بدجنس اومدن جلو
و غـــرش گرگـــی کردن توصورتش ... رنگش بادیوار یکی شده بود
من _ ممنونم دخترا !
نشستن رومبل ...
من _ صحنه جالبی نیست نه ؟
با تته پته گفت :
سایه _ شم ... شم ... شما ... ل ... لعنتیا د... دیگه ... چ ... چی هستید ؟
من _ اول توبگو ... جهنده چیه ؟
مجبوری نگاهم کرد ... بانگاهم مجبورش کردم راست بگه
سایه _ یه نوع سرعت ... من قدرت این و دارم که باسرعت خیلی بالایی
به این ور و اون ور برم ...
ذهنم درگیر شد ... درحالی که به زمین خیره شدم گفتم :
من _ اون روز ... توی کوچه ... اون باد تند ... تو بودی ؟
سرش و تند تند تکون داد ...
هیرا بلند شد و اومد طرفم ... رفتارای قبل از معذرت خواهیشه ... همیشه
همینطوریه ... اول بهم نزدیک میشه و حرکت های خر کننده انجام میده
هیرا _ سرعتش به اندازه ماها هست ؟
امیر سریع پرید جلو و گفت :
امیر _ بزارید من امتحان کنم
سپس چاقویی از توی جیبش درآورد ... سایه رنگش پرید ...
romangram.com | @romangram_com