#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_75

هیرا عصبی گفت :

هیرا _ من هیچ اتفاقی برام نمیفته ...

سرش و بلند کرد و نگاهم کرد ...

هیرا _ مثلا من راز دار توام ... شوهر توام ...

پوزخند تلخی روی لبام نقش بست ...

من _ آره ... یادم نبود ... ممنون از یاد آوریت ...

سارا دستم و گرفت و من و کشید یه سمت دیگه ... هیچکدوم از دعوای

ماراضی نبودن ! حق بااونه ... نباید ماجرای تینا رو ازش مخفی می کردم ...

ولی بالاخره تینا آبرو داره ... نداره ؟!؟

نشستم رومبل و زل زدم به اون سه نفری که افتاده بودن روی زمین ...

سایه تکون خورد و از درد اخماش رفت توهم ... چشاش سریع باز شد ...

به دور و برنگاه کرد و یهو غیب شد ... ولی دیدمش ... سرعتش از ما بیشتر

نبود ! اصلا هم بیشتر نبود

برگشتم ونگاهش کردم ... رومان جلوش و گرفته بود ... ابروشو انداخت

بالا و بالحجه بانمکش گفت :

رومان _ خانوم جایی تشریف می برند ؟

سایه بهت زده به همه ی ما خیره شد ... کم کم نگاهش باتعجب روی من نشست ... لبخند بدجنسی زدم و ابروم و براش انداختم بالا

من _ سلام عزیزم

عصبی نگاهم کرد ... یهو جلوم ظاهر شد ... ولی من باز نشسته و با لبخند

نگاهش می کردم ... دستش و گذاشت رو گلوم و گفت :

romangram.com | @romangram_com