#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_71

و بعد قیافم و ترسناک کردم و با پیچوندن گردنش سریع افتاد روی زمین .

بلندش کردم و باسرعت نور از انباری زدم بیرون و به سمت پارکینگ حرکت

کردم ... هیرا داشت از ماشین پیاده می شد ... بادیدن وضعیت من تعجب کرد و گفت :

هیرا _ این کیه ؟ چه اتفاقی افتاده ؟

در ماشین و باز کردم و انداختمش تو ماشین و در ماشین وبستم ...

من _ الان وقت این حرفا نیست ... زودتر حرکت کن ...

نشستم توماشین ... هیرا هم بی هیچ حرفی نیست ... وقتی از دانشگاه زد بیرون

گفتم :

من _ امروز اصلا روز جالبی نبود ... ممکنه شاهد خیلی چیزا باشی و شاید درآینده هم باشیم !

گیج نگاهم کردو گفت :

هیرا _ نمی فهمم ... یعنی چی ؟ وای میشا دردسر جدید ؟

تنها چیزیکه در این موقعیت از دهنم خارج شد این بود :

من _ برو خونه بچه ها

وقتی رسیدیم سریع پیاده شدم و نگاهی به دور و بر انداختم ... سایه رو بلند کردم ... هنوز بی هوش بود ... هیرا زنگ و زد و وارد خونه شدیم ...

بچه ها باتعجب نگاهم می کردن ... وارد شدم

امیر اومد جلو و باتعجب گفت :

امیر _ چته میشا ؟ اینا کین ؟

دیوید هم اومد جلو و گفت :

دیوید _ چه خبره میشا ؟

انداختمش کنار فراز و فربد ... داد زدم :

romangram.com | @romangram_com