#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_70
من آدم احمقی ام ... ذهنم دیگه گنجایش فهمیدن این موجود و نداشت !
به قول معروف انگار آخر الزمان بود و موجودات عجیب داشتن نمایان می شدن
تابه خودم بیام هولم داد داخل انباری ... دلم می خواست قاه قاه بخندم
دستش و گذاشت رو گلوم ... انگار داشت نوازشم می کرد
سایه _ خوب استاد جونی چیزایی که دیدی رو باید فراموش کنی ... اگه بخوای
حرفی به کسی بزنی که سعی نمی کنم تو مرگت تخفیف بدم ...
لبخند مرموزی زدم و گفتم :
من _ ترسیدی مگه نه ؟
باتعجب و سوالی نگاهم کرد ... نگاهش ترسیده بود ... فکر می کرد من حرفی
به کسی می زنم ... باعصبانیت گفت :
سایه _ نه انگار که هوس مرگ کردی ... وای می دونی چقدر دیدنی میشه مرگ یه استاد ؟ اوه اوه
خندید ... خندیدن از ترس به این معناست ... مثل اوایل من !
بازنگ خوردن گوشیم فهمیدم هیراست ... دستم و کردم توجیبم و توحالت
ویبره گذاشتمش ... خندید بازم و ابروهاش و انداخت بالا ... نگاهش کردم و گفتم :
من _ بیا یه معامله کنیم ...
زود گفت :
سایه _ دِ نه دِ ... این منم که اینجا تعیین تکلیف می کنم ...
ابروم و انداختم بالا و گفتم :
من _ مطمئن نیستم
romangram.com | @romangram_com