#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_69
سهراب _ یعنی چی آرمان ؟ به ناموسش دست دراز کرده ... یه لحظه خودت
و جای استاد بزار ...
آرمان سکوت کرد ... سهراب بادستای داغ رفت سمتشون و تا می خورد زدشون
جیگرم خنک شد ... آرمان هم کم کم پیوست بهشون ... حدود نیم ساعتی زدیمشون و تا به غلط کردن افتادن ... بلندشون کردیم و انداختیمشون توی ماشین بچه ها ...
من _ به این آدرسی که بهتون می گم ببریدش ...
سرشون و تکون دادن ... باید می رفتن پیش بچه ها ... یه کارایی داشتم هنوز
باهاشون ...
به ساعت نگاه کردم دقیقا چهار بود ... آدرس و دادم بهشون و راه افتادن ...
خیلی عادی در حالی که از این زدنا دلم خنک شده بود به سمت بیرون از دانشگاه راه افتادم ... حس کردم صدای تلق تولوقی از پشت سرم بلند شد ...
سریع برگشتم ... باچشمای ریز مشغول وارسی شدم ... چیزی نبود ... ولی ... ولی باز صدای عجیبی میومد ... به سمت انباری راه افتادم ... صداها نزدیک و نزدیک تر شد ... لای در انباری باز بود ... نگاهی به داخلش انداختم ... از دیدن
اون آدم که توی انباری بود و باتعجب به این ور و اون ور نگاه می کرد باعث
شد تا قدم بردارم به داخل اما با دستی که روی شونم نشست برگشتم ... عه ؟
اینکه ... اینکه همونه که تو انباری بود ... لبخند زد و گفت :
_ کاری داشتی ؟
مشکوک به داخل انباری نگاه کردم ... خبری نبود ...
خندید ... یه دختر عجیب و غریب بود ...
دختر _ نمی خواد به خودت فشار بیاری میشا فرهمند ... من یکی از دانشجوهاتم ولی نمی شناسی من و ... چون تازه یکی از استادامون شدی ...
دستش و سمتم دراز کرد و گفت :
دختر _ سایه هستم ... سایه شیبانی ... اوومم از بچه های مدیریت ...
دستم و فشار داد ... اما من درسکوت نگاهش می کردم ... شاید فکر می کرد
romangram.com | @romangram_com