#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_67

سهراب _ آره چطور ؟

من _ بیاریدشون پیش من ... اون لعنتیا این بلا رو سر تینا آوردن !

ابروشون و از تعجب انداختن بالا ... سرشون و تکون دادن و از کلاس رفتن

بیرون ... رفتم سراغ گوشیم و یه اس دادم به هیرا

من _ سلام عزیزم ... خسته نباشی ... ساعت 4 منتظرتم ...!

سریع خاموشش کردم و در کلاس باز شد ... فراز و فربد باتعجب به من خیره

شدن ...

باخشم گفتم :

من _ بهتره ببریمشون یه جای مناسب ... نه بچه ها ؟

آرمان و سهراب لبخند مرموزی زدن ... انگار از بازی من خوششون اومده بود

راه افتادم و فراز و فربد با سر و صدا سعی می کردن که خودشون و نجات

بدن ... هیچکسی تودانشگاه نبود ... جز سرایدار که خوب اونم نمی شنید ...

رفتم سمت انباری دانشگاه که سگ هم توش نمی رفت !

محکم زدم به در و بازش کردم ... تاریک تاریک بود ولی نه برای من ... سریع

کلید برق و زدم ... اووم بوی نم میومد ... به به عجب مارمولکای اندازه سوسماری

آرمان و سهراب اون دوتا آشغال و پرت کردن روی زمین و اونا از درد آخشون

رفت روی هوا ...

سهراب در انباری رو بست و گفت :

سهراب _ چاکریم به مولا استاد

کیفم و دادم دست آرمان که با لبخند گرفت ... دستام و کردم توجیبم

romangram.com | @romangram_com