#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_62


لبخند زدم و گفتم :

من _ خوب بیا کنفرانس بده ببینم بچه

لبخند زنان اومد و مشغول شد ... وسطای کنفرانسش بود که در باشدت

باز شد ... همه بچه ها متعجب به سمت در نگاه کردن ... سریع بلند شدم

که تینا بارنگ و رویی پریده اومد داخل و باگریه افتاد تو بغلم

بهت زده گفتم :

من _ تیـــنا ؟!؟؟؟؟؟

یه بوی آشنایی بینیم و نوازش داد ... از بغلم جداش کردم ... یهو خون از دهنش پاشیـــــد بیرون ... حالــم بد شد ... نفسای عمیق کشیدم ... دستم و

گذاشتم روسرم و چشمم و بستم ...بچه ها با هینــی که کشیدن چشام وباز کردم ... تینا دستش روی شکمش بود ...

وحشت زده گفتم :

من _ چه اتفاقی افتاده تینا ؟ داری نگرانم می کنی لعنتی ؟

درحالی که سرفه می کرد گفت :

تینا _ امروز رفتم با فراز حرف بزنم که زد توصورتم و دوستش ... همون ... همون که اون روز اعصابتو خورد کرد بهم گفت گم شم بهش گفتم ربطی به تو ( سرفه ) نداره ولی دستم و کشید و برد پشت دانشگاه و با چاقو زد بهم و فرار کرد !

دستام از خشم می لرزید ... داد زدم :

من _ آرمـــان ؟؟؟

آرمان دویید سمتم ...

من _ کمکم کن بلندش کنم ...

برای من کاری نداشت بلند کردنش ولی جلوی بچه ها نمی شد ... بلندش کردیم ...

سهراب همراهمون دویید و گفت :


romangram.com | @romangram_com