#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_61

لبخندی زدو از دستم گرفت و تا ته خورد ... خم شد رو معدش و بعد چند

دقیقه بلند شد ... سرش و تکون دادو نفسش و فرستاد بیرون ...

خودم هم خوردم ... معدم آتیش گرفت ولی برامون لازم بود ... شاهپسند

خیلی کمکمون می کرد ... یه جورایی نامحدود به شایان و رها هم تو وسایلشون

مثل گردنبند و دستبندشون شاهپسند اضافه کردیم !

کیفم و برداشتم و پوشه حاوی برگه امتحانی رو هم برداشتم و راه افتادیم

از ماشین پیاده شدم و برای آقا هیرا ب*و*س فرستادم و باخنده راه افتادم سمت

کلاس ... 8 دقیقه دقیقا دیر کرده بودم ... تا وارد شدم بچه ها که داشتن خوشحالی می کردن از نیومدنم مثل برج زهر مار بلند شدن ... هنوزم سراون

کارشون باهاشون سرسنگین بودم و بدرفتاری می کردم !

بااخم گفتم :

من _ بشینید !

نشستن و منم نشستم ...

من _ می خوام ازتون درس و بپرسم ... حرف اضافه بیرون از کلاس !

چند نفری رو بلند کردم و ازشون پرسیدم ... خدا بهشون رحم کرد ...

من _ سهراب ؟

سهراب سرش طرف من چرخید و گفت :

سهراب _ بله استاد ؟

من _ امروز کسی کنفرانس داشت ؟

آرمان بلند شد و گفت :

آرمان _ بله ، من داشتم استاد !

romangram.com | @romangram_com