#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_59

سکوت کرد ... بالحن آرومی گفتم :

من _ چند قرن از ایران دور بودی ... دلت میاد بعد ازچند سال که با آرامش

برگشتی ایران ، نابودیش و ببینی ؟

هیرا _ من دقیقا 78 سال پیش ایران بودم ... در زمانی که حکومت پهلوی

برپا بود و به مردم ظلم می شد ...!

متعجب گفتم :

من _ جدی ؟

خندید و گفت :

هیرا _ چیه پشیمون شدی از ازدواج بامن ؟

اخم کردم و متعرض گفتم :

من _ عـه دیوونه !

بازهم خندید و بعد بالحن آرومی که انگار داره یادی از اون روزها می کنه

گفت :

هیرا _اون موقع من یکی از جنگجو های علیه رضا شاه بودم ... توی کردستان

بودم ... نمی دونی چه ظلمی بود وقتی این زن ها توی خیابون چادرهاشون

کشیده می شد ... جوونهای این سرزمین به خاطر این عده مردم جنگیدن

تا چادر و روسریشون کشیده نشه ولی ... تواین سه سالی که برگشتم هنوزم

که وضع جامعه رو می بینم سرم درد می گیره ... میشا ... ازت خواهش می کنم

تو خونشون و پایمال نکن ... همین ریکی رو می بینی ؟ اون زمان با من بود

اون همه جا یار من بود ... کنار من عصبی می شد ... حرص می خورد ... می جنگید

romangram.com | @romangram_com