#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_58
و سوالی به ما نگاه می کردن ، نگاه کردیم !
*****
چشمام و باز کردم و کلافه دوختم به سقف ... یعنی الان تو ایران چند نفر
جونشون و به خاطر جانی لعنتی از دست دادن ؟
نشستم روتخت ... ساعت 3 صبح بود ... یه ساعتم نمی شد خوابیدیم
بلند شدم و پیرهن هیرا رو تنم کردم ... موهام و کج ریختم و در بالکن و باز کردم ... رفتم توبالکن و با دستم تکیه دادم به میله ی بالکن ... به شهر که هنوزم بعضی از چراغ هاش روشن بود زل زدم ... جانی چرا زنده مونده ؟ چرا اومده ایران ؟
یعنی اومده انتقام خون دخترش و از من بگیره ؟ هه مزخرفه ... چشام
و بستم و تمرکز کردم ... شاید بتونم پیداش کنم ... تصاویر نامعلومی تو
ذهنم نقش می بست !
بادستی که دور کمرم پیچیده شد سریع چشام و باز کردم و لبخند غمگینی
زدم ... بهش تکیه دادم و گفتم :
من _ بیدارت کردم ؟
درحالی که پتویی که دور خودش پیچیده بود و دور من هم می پیچید گفت :
هیرا _ آره ... ذهن نگرانت بیدارم کرد ... از چی نگرانی قربونت برم ؟
بیشتر توبغلش فرو رفتم ... زیرلب گفتم :
من _ هیرا ؟ به این شهر نگاه کن
سرش و چسبوند به سرم و محکم تر بغلم کرد و گفت :
هیرا _ خیلی زیباست
من _ دلت میاد نابود شه ؟
romangram.com | @romangram_com