#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_56
اومد نزدیکم و گفت :
هیرا _ چه نیازی ؟
من _ خیلی می تونن کمکمون کنن ... خواهش می کنم ... به خاطر من !
زل زد توچشمام ... منم متقابلا بهش زل زدم ... باصدای زنگ آیفون نگاه ازهم
گرفتیم ... باسرعت نور رفتم سمت آیفون و دکمه باز کردن و فشردم ...
سهراب و آرمان و هیرا نشستن رومبل ... سکوت مرگباری بینمون ایجاد شده بود ... در و باز کردم و امیر وارد شد ...
امیر _ سلام آجی جونم ... خوبی ؟
لبخندی زدم و گفتم :
من _ سلام ... خوش اومدی ... از این طرفا
چشم غره ای بهم رفت و گفت :
امیر _ به جای اینکه من طلبکار باشم این طلبکاره ... برو کنار بزار بیایم تو !
باتعجب گفتم :
من _ بیاین تو ؟
هولم داد و بعد قیافه مهربون آریزونا نمایان شد ... اینا خیلی مشکوکنا ... آریزونا خنده کنان وارد شد و پشت سرش جوردن !
من _ چه خبرتونه ؟ چتر باز کردید
رفتن سمت هیرا و بهش دست دادن و متعجب به آرمان و سهراب زل زدن ...
همینطور اون دوتا !
در و بستم و جوردن با لبخند ازم پرسید :
جوردن _ معرفی نمی کنی میشا ؟
romangram.com | @romangram_com