#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_55

نگاهم کرد و اخماش یهو رفت توهم ...

هیرا _ موهات بکن تو ببینم !

آب دهنم و قورت دادم و سریع موهام و داخل مقنعم فرو کردم ...

پشتش وایسادم ... بازوش و گرفتم ... اخمای آرمان درهم رفت و اومدجلو وایساد و گفت :

آرمان _ من توانایی این کار و دارم

و بعد لیوان چای و برداشت و بهش زل زد ... به چشماش نگاه کردم ... وای خدای من ... انگار چشماش گویی بود که آب توش جمع شده بود ... بازوی

هیرا رو فشردم ... چای توی لیوان به فضا پخش شد و معلق موند ...

سهراب اومد جلو و گفت :

سهراب _ منم این کار و

یهو دستاش آتیش گرفت ... بازوش و بیشتر فشردم ...

هیرا لبخند عمیقی زد و گفت :

هیرا _ خوب ... منم این کارو بلدم !

دستای دوتاشون و گرفت و زل زد توچشاشون ... وای خدای من داشت چی کار

می کرد ؟!؟؟

دستم و گذاشتم رودست هیرا ...

من _ بهتره این کار و نکنی هیرا ... خواهش می کنم !

هیرا _ اینا خطر دارن

دستش و کشیدم و هولش دادم ... باتعجب نگاهم کرد ...

من _ به قول خودت ما خطرناک نیستیم ؟ هیـــــرا ... می دونی جانی تو ایرانه

ما به اینا نیاز داریم !

romangram.com | @romangram_com