#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_54


خطرناکی برای وطنت ؟

من _ من سه ساله که اینجوریم ... اولش تبدیل به خوناشام شدم ولی بد از یه

اتفاقایی بزرگ ترین قدرت به من تعلق گرفت ... من توایران نبودم ... تورگدکوو زندگی می کردم با دوستام ... ولی وقتی از خودم مطمئن شدم برگشتم ...

آرمان _ شوهرت چی ؟

حس کردم با درد پرسید

_ من هم یک خوناشامم !

باصدای هیرا برگشتم ... لبخند زدم ... نگاهش به من افتاد و لبخند زد ...

صدای نفس کشیدن آرمان و شنیدم ...

هیرا _ من یک خوناشامم ... ولی قدرتم یه جورایی با میشا برابری می کنه !

سهراب با تعجب گفت :

سهراب _ میشـا ؟

من _ اسم من میشائه !

سهراب و آرمان یه نگاه به هم انداختن !

هیرا سریع کتش و درآورد و اون ها تاچشم به هم بزنن هیرا جلوشون وایساده

بود . یه قدم به سمت عقب رفتن ... خندم گرفته بود ... هیرا باچشمای ریز

مشغول وارسی اونا بود ... دستش و گذاشت روصورت سهراب و گفت :

هیرا _ آتیش بگیر ببینیم چه شکلی میشی

باخنده رفتم کنارش وایسادم و گفتم :

من _ هیرا ... مگه داری بابچه حرف می زنی ؟


romangram.com | @romangram_com