#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_53

ذهنت و کنترل کنم و تورو مجبور به هرکاری بکنم ...

سهراب _ چطوری باور کنیم ؟

لبخند عمیقی زدم و گفتم :

من _ جرات بریدن دستت و داری ؟

پوزخند زد و گفت :

سهراب _ این کار سختی نیست !

هه ... ! قمپز الکی در می کرد ... بعدش و باید می دید ... چاقوم و دادم دستش و

گرفت ... با جذبه چاقو رو گذاشت روی کف دستش و کشید ... بوی تازه ی

خون زیر بینیم و نوازش داد و مستم کرد ... ولی من قدرت کنترل داشتم

من _ دستت و بیار نزدیک بینیم

بلند شد و ایستاد ... آرمان هم ساکت به تبعیت ازش ایستاد ... دستش و آورد

نزدیکم ... دیگه نمی تونستم ... چشمام رنگ گرفت و رگام متورم شد ...

به عینه ترسیدنشون و می دیدم ... دندونای نیشم به نمایش در اومد و خواستم

به دستش حمله کنم که سریع عقب کشیدم ...

باهمون قیافه و صدایی که دورگه شده بود گفتم :

من _ حالا فهمیدید ؟

آب دهنشون و قورت دادن ... چشام و بستم و نفس عمیق کشیدم و قیافم به

حالت اول برگشت ... چشام و باز کردم و ادامه دادم :

من _ من دارای بالاترین سرعت هستم ... حتی سرعتم از لامبورگینی و نمی دونم از این ماشینای سرعتی بالاتره !

سهراب _ تو که انقدر حرص می خوردی برای ایران چرا برگشتی ؟تونمیدونی

romangram.com | @romangram_com