#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_51
جلو در پارک کردن ! پیاده شدم و در وباز کردم تا بیان تو ... اول راه افتادم
احساس ترسی هم نداشتم ... من قوی تر از اونا بودم . ازپس دوتاشونم برمیومدم ...
باکلید در خونه رو باز کردم و رفتم کنار
من _ بفرمایید
باشک وارد خونه شدن وحیرت زده به همه جا نگاه کردن ... خونمون بزرگ
بود و خوشگل ... خدایی خیلی جیگر شده بود خونمون ... تعارفشون کردم بشینن روی مبل ...
من _ چای یا قهوه ؟
سهراب _ قهوه
من _ باشه چایی میارم
خوب قهوه نداشتم چی کار کنم ؟ والا بوخودا :
چایی ها رو گذاشتم روسینی و اومدم بیرون ... آرمان خیلی عادی و یکم
دلخور به این ور و اون ور نگاه می کرد ... سهراب هم درحال فضولی بود
نشستم رومبل و دست به سینه زل زدم بهشون ... تک سرفه ای کردم که متوجهم شدن ...
سهراب _ خوب داشتی می گفتی ؟
یه تای ابروم و انداختم بالا و گفتم :
من _ زود خودمونی میشی
آرمان _ ببخشیدش ... بفرمایید
پاهام و تکون دادم و گفتم :
من _ من یه موجودیم که تمام موجودات جهان ازش وحشت دارن ... یه موجودی که فقط جسمش روی زمین می گرده ... وگرنه اصلا روحش زنده نیست ...!
سهراب _ یه جوری حرف میزنی انگار دراکولایی
romangram.com | @romangram_com