#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_50
سهراب _ استاد حالت خوبه ؟
من _ حرف نزن و نگاه کن
چاقو رو گذاشتم رو رگ دستم ...
آرمان _ دیوونـه شـــدی ؟
با ترس نگاهم می کردن ... فکر می کردن واقعا دیوونه شدم
چاقو رو کشیدم رورگم که خون ریخت روزمین ...
من _ دقت کنید رو دستم
نگاه ترسیدشون و دوختن به دستم که زخمش درحال خوب شدن بود
سهراب حیرت زده گفت :
سهراب _ چطوری این اتفاق افتاد ؟
من _ شما نیروی کنترل آب و آتش دارید ولی من نیروی کنترل همه ی موجودات جهان رو دارم !
آرمان چشماش و ریز کرد و گفت :
آرمان _ متوجه نمیشم
سهراب _ همینطور من
من _ من یه دورگم !
خنگ نگاهم کردن ... پوفی کشیدم و گفتم :
من _ بهتره اینجا حرف نزنیم امنیت نداره ... سوارشید و دنبالم بیاید
سرشون و تکون دادن ... سوار ماشینم شدم و راه افتادم ... مجبور بودم شاید می تونستم عضو گروهم کنمشون و درمقابل جانی وایسم ... نیروی ماورایی اینا خیلی به دردم می خوره !
پارکینگ و زدم و وارد خونه شدم ... شک داشتن وارد شن یانه برای همین
romangram.com | @romangram_com