#میشا_دختر_خون_آشام(جلد_دوم)_پارت_49

چیزی نگفتن و مشغول شدن ... نگاهم سمت تینا رفت ... زل زده بود به فراز که بادختر بغل دستش می خندید ... اعصابم به هم ریخت ... وعصبانیت دروضعیت من تبدیل به هیولا بودن میشه !

من _ آقای ابراهیمی ؟

فراز _ بله استاد ؟

نگاه برزخمیو دوختم بهش و گفتم :

من _ فکر کنم امتحان و خوندید نه ؟

نگاه گستاخش و دوخت بهم و بالحن شیطونی گفت :

فراز _ براتون مهمه استاد ؟

لبخند بدجنسی زدم و گفتم :

من _ خیلی

نگاهش برق زد ... من یه بابایی از تو دربیارم ...

نگاهم گرفتم و دوختم به تینا ... ناراحت به من نگاه می کرد ... لبخند بهش زدم و چشام و روهم گذاشتم ... بعد از کلاس و التماس بچه ها برای نمره به سمت پارکینگ حرکت کردم بازم صدای سهراب و شنیدم و محل نذاشتم ... سوار ماشینم شدم و بی وقفه حرکت کردم ... نگاهی به آیینه انداختم که متوجه شدم آرمان و سهراب هم دارن با ماشین دنبالم می کنن ... لا اله ال الله ! فرمون و چرخوندم تا برم یه جای خلوت ... ماشین و نگه داشتم و پیاده شدم و دست به سینه نگاهشون کردم که وایسادن ... !

پیاده شدن ...

من _ شما از رو نمی رید نه ؟

آرمان _ خواهش می کنم استاد ... مسئله خیلی مهمیه ... شما همه چی و درمورد ما می دونید ... یکم حق نداریم نگران باشیم یه دفع چیزی به کسی نگید ؟

سهراب _ این موضوع هیچی ... شما این چیزا رو ازکجا می دونید ؟

نگاهی بهشون انداختم و گوشیم واز تو جیبم درآوردم و پیام دادم به هیرا دیشب همه چیو بهش گفته بودم ...

من _ هیرا نظرت چیه بهشون بگم ؟ آخه الان گیر دادن بهم

بعد از چند ثانیه پیام اومد :

هیرا _ هرجور صلاحته عزیزم

منتظر نگاهم می کردن ... مجبوری گوشیم و گذاشتم تو جیب مانتوم خم شدم تو ماشین و از تو کیفم چاقوم ودرآوردم ... متعجب نگاهم کردن

romangram.com | @romangram_com